درباره وبلاگ


سلام دوستای گلم. خیلی خوش اومدید. لحظات خوشی رو براتون آرزو می کنم. برای بهبود وضعیت وبلاگم، لطفا نظر بذارید. هر چه که دل تنگتان خواست بگویید. من بگوشم. بازم میگم:مررررررررسییییییییییییی!
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 3
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 40
بازدید کل : 4616
تعداد مطالب : 19
تعداد نظرات : 37
تعداد آنلاین : 1


Alternative content


<-PollName->

<-PollItems->


کد آهنگ
آلیوم




در جلسه ی امتحان عشق

من مانده ام و یک برگه ی سفید!

یک دنیا حرف ناگفتنی

و یک بغل تنهایی و دلتنگی...!

درد دل من در این کاغذ کوچک جا نمی شود.!

در این سکوت بغض آلود

قطره ی کوچکی هوس سرسره بازی می کند!

و برگه ی سفیدم

عاشقانه قطره را به آغوش می کشد!

عشق تو نوشتنی نیست...

در برگه ام کنار آن قطره

یک قلب کوچک می کشم!

وقت تمام است.

برگه ها بالا..........

 

 



شنبه 24 تير 1391برچسب:, :: 10:17 ::  نويسنده : zoha

 

*قانون پایستگی واحد: واحدها نه از بین می روند و نه پاس می شوند، بلکه از ترمی به ترم دیگر انتقال

می یابند! 

*تقلب: برخی اعمال ننگین که در صورت این کاره بودن، شخص امتحان دهنده آخر عاقبت خوش و خرمی دارد: نوع خاصی از «هلو، برو تو گلو»!

*شب امتحان: شبی که در آن نسکافه و قهوه از والیوم ده هم خواب آورتر می شود... شب راه رفتن کلمات جزوه و کتاب بر روی سسلسله اعصاب محیطی و مرکزی دانشجو!

*دانشجویان ساکن خوابگاه: جنگجویان کوهستان!

*خانواده دانشجویان: بینوایان!

*انتخاب درس افتاده: زخم کهنه!

*اولین امتحان: جدال با سرنوشت!

*مراقبان امتحان: سایه عقاب!

*تقلب: عملیات سری!

 

*اعتراض برای کیفیت غذا: می خواهم زنده بمانم!

*استاد راهنما: گمشده!

*دانشجویی که تغییر رشته داده: بازنده!

*سرویس دانشگاه: اتوبوسی به سوی مرگ!

*کتابخانه دانشگاه: خانه عنکبوت ها (به استثنای دانشگاه های علوم پزشکی)!

 

*التماس برای نمره: اشک تمساح!

*ترم آخر: بوی خوش زندگی!

*تسویه حساب: خط پایان!

*مسئول خوابگاه: کارآگاه گجت!



پنج شنبه 22 تير 1391برچسب:, :: 12:16 ::  نويسنده : zoha

 

*تا حالا دقت کردین که مشتری ها تنها زمانی با لبخند وارد مغازه می شن که می خوان جنسی رو تعویض کنن یا پس بدن؟!

 

*تا حالا دقت کردین پدر مادر تا می خوان شما رو صدا بزنن، اول اسم داداش یا خواهرتون رو می گن؟

 

*تا حالا دقت کردین که اگه تو مترو الکی شروع به دویدن بکنید، ملت هم همین طوری دنبالتون می دون؟

 

*تا حالا دقت کردین وقتی که خوشحالیم، آخرش یه چیزی یا یه کسی پیدا می شه که سریع

خوشحالیمون رو روی سرمون خراب کنه؟!

 

*دقت کردین وقتی می گن غصه نخور، آدم بیشتر

غصه اش می گیره؟؟!!

 

*تا حالا دقت کردین وقتی که عجله دارین و می خواین سریع به مقصد برسین، همه تاکسی ها غیب می شن یا مسافر دارن؟ ولی وقتی می خواین از خیابون رد بشین، هر چی تاکسی تو اون خیابون هست می یاد جلو و بوق می زنه؟ آخ که حرص آدم در می یاد!

*یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود (دقت کنید... هیچ کس نبود). در آبادی کوچکی مردمی زندگی می کردند… حالا می فهم، ما با قصه خواب نمی رفتیم. همون اول هنگ می کردیم!

labkhand 199x300

 

 



سه شنبه 20 تير 1391برچسب:, :: 11:2 ::  نويسنده : zoha

 

در این مطلب، می تونید بعضی از پرسش های شاهکار و غول کنکور رو ببینید:

1- جای خالی را با گزینه مناسب پر کنید.

به نام خدای ............

1) جهان آفرین

2) مهربان

3) کریم

4) رحیم

یعنی گزینه ها آن قدر تابلو است که طرف اگر شعر را در عمرش هم نشنیده باشد، به راحتی و با توجه به وزن شعر، می تواند گزینه درست را پیدا کند.

2- جای خالی را با گزینه مناسب پر کنید.

بهرام که گور می گرفتی همه عمر

دیدی که چگونه گور ........... گرفت

1) شهرام

2) مهرام

3) بهرام

4) آرام

به جان خودم اینا سؤال های کنکور بوده ها! باور

نمی کنید، خودتان بروید سایت سازمان سنجش را ببینید. توی این سؤال کم مانده بود یکی از

گزینه ها را هم می گذاشت "دلپذیر" یا "تبرک"!

3- جای خالی را با گزینه ی مناسب پر کنید.

که گوید برو ...... رستم ببند؟

نبندد مرا دست، چرخ بلند

1) دست

2) پا

3) کمر

4) چشم های

 

دقت دارید که طراح محترم گزینه 2 را «پای» ننوشته است که خدای نکرده داوطلبان عزیز کوچک ترین شکی نکنند. آن گزینه 4 هم که آخرش است.

4- جای خالی را با گزینه مناسب پر کنید.

گل همین پنج روز و ....... باشد

وین گلستان همیشه خوش باشد

1) هفت

2) چهار

3) شش

4) هشت

یعنی من عاشق طراح این سؤالم! خدایی دل خجسته ای داشته! فکر کنید... مثلا یکی با خودش بگوید: گل همین پنج روز و هفت باشد... ای جان!

 

کنکور زیاد هم سخت نیست، مگه نه؟



سه شنبه 20 تير 1391برچسب:, :: 10:34 ::  نويسنده : zoha

 

*دارم غر می زنم این چه قیافه ایه که من دارم... عمه ام می گه: غصه نخور، زشت ها خوش شانس ترن!!

عمه است ما داریم؟

 

*داداشم زندگیشو داده یه تبلت خریده، اون وقت بابام به تبلتش می گه: پاره آجر!

بابای باحاله ما داریم؟

 

*خواهرم به بچه اش واسه اینکه شیرینی زیاد نخوره و دندوناش خراب نشه، گفته شیرینی ها رو شمردم، یه دونه اش کم بشه می زنمت. بچه هم وقتی همه خواب بودن رفته همه شیرینی ها رو نصفه گاز زده که تعدادش کم نشه!

آخه این خواهرزاده با استعداده که ما داریم؟

 

*18 سال رفتیم خونه داییم، عیدی نداد... امسال نرفتیم، به همه عیدی داده!

آخه این فک و فامیله که ما داریم؟

 

*داداشم کچله. یه بار به جای شامپو اشتباهی به سرش کف شوی شوما زده!! بهش می گیم: خب روی قوطی رو نخوندی، نوشته کف شوی شوما؟ می گه: چرا خوندم، ولی نوشته بود برای سطوح صاف!

داداشه کچله ما داریم؟

 

*من هنوز سر اون عیدی هایی که ازم می گرفتن و

می رفتن واسم حساب بانکی باز می کردن، اما هیچ وقت ندیدمشون، با خونواده ام درگیرم!!

درگیریه خونوادگیه ما داریم؟

 

*مامانم امروز با چشمای اشک آلود اومد طرفم و گفت: پسرم، تو رو به جوونیت قسم، تو رو به روح پدر مرحومم قسم... دیگه... قاشق تو این ظرفای تفلون من نزن!

مامانه احساساتیه ما داریم؟

 



سه شنبه 20 تير 1391برچسب:, :: 10:29 ::  نويسنده : zoha

 

از بدو تولد موفق بودم. از همون اول کم نیاوردم، با ضربه دکتر چنان گریه‌ای کردم که فهمید جواب «های»، «هوی» است.

هیچ وقت نذاشتم هیچ چیز شکستم بدهد، پی‌درپی شیر می خوردم و به درد دلم توجه نمی کردم!

این شد که وقتی رفتم مدرسه، از همه هم سن و

سال های خودم بلندتر بودم و همه از من حساب می‌بردن.

هیچ وقت درس نخوندم ... هر وقت نوبت من شد که برم پای تخته، زنگ می‌ خورد.

هر صفحه‌ای از کتاب را که باز می کردم، پاسخ پرسشی بود که معلمم از من می ‌پرسید.

این بود که سال سوم چهارم دبیرستان که بودم، معلمم که من رو نابغه می ‌دونست، منو فرستاد المپیاد ریاضی!

تو المپیاد، مدال طلا بردم! آخه ورق من گم شده بود و یکی از ورقه‌ ها بی اسم بود، منم گفتم اسممو یادم رفته بنویسم!

بدون کنکور وارد دانشگاه شدم، هنوز یک ترم نگذشته بود که توی راهروی دانشگاه یه دسته عینک پیدا کردم،

اومدم بشکنمش که خانمی سراسیمه خودش رو به من رسوند و از اینکه دسته عینکش رو پیدا کرده

بودم، حسابی تشکر کرد و گفت: نیازی به صاف کردنش نیست، زحمت نکشین!

بعدا توی دانشگاه پیچید: دختر رئیس دانشگاه به من علاقه مند شده (نگو اون خانمه دختر رئیس دانشگاه بوده).

یک روز که برای روز معلم برای یکی از استادام گل برده بودم، یکی از بچه ‌ها دسته گلم رو از پنجره شوت کرد بیرون، منم سرک کشیدم که ببینم کجاست؛ و دیدم که صاف افتاد تو دستای همون خانمه... خلاصه این شد ماجری خواستگاری ما... .

... و الان هم استاد شمام! کسی پرسشی نداره!؟



دو شنبه 19 تير 1391برچسب:, :: 13:45 ::  نويسنده : zoha